please come back ss501 آرشيو وبلاگ نويسندگان پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : Mozhgan_Kyu
کیو:(چیه؟)
سه کیونگ :(چطور جرات کردی بیای اینجا)
کیو که اونو نمیشناخت گفت:(از کی تا حالا کلفتا به مهمونایی مثه من توهین میکنن؟)
سه کیونگ:(چی؟)
کیو یه نگاه به لباسای گرون سه کیونگ انداخت و گفت:(اینا مال دوشیزه سه کیونگه نه؟....در کنار خودخواهیش...خیلی خوش سلیقه س....اما بهت پیشنهاد میکنم درشون بیاری....چون اون خودخواه اگه بفهمه اخراجت میکنه)
سه کیونگ:(خودخواه خودتی)
کیو بدون توجه به حرفش ادامه داد:(ببینم....تو همون دختری که تو پارتی بودی نیستی؟)
سه کیونگ:( چی؟)
کیو:(نمیخواد پنهون کنی....خودم شناختمت...ولی...تو....اینجا؟.....چن بار دیگه که اومدم نبودی.....نگو اینجا دس به کار شدی )
سه کیونگ:(مگه من چمه؟)
کیو:(هیچی....)
سه کیونگ اومد نزدیک کیو تا حدی که دماغاشو بهم برخورد کرد و با انگشتش به خروجی راه رو اشاره کرد و گفت:(بیرون اقا)
کیو سرشو به اطراف چرخوند و لباشو به لبای سه کیونگ نزدیک کرد اونم با تمام قدرت زد زیر گوشش....
کیو:(چه غلطی کردی؟)
سه کیونگ:(انتظار داشتی بشینم نگات کنم؟)
کیو:(از خداتم باشه....کلفتی مثه تورو تحویل بگیرم)
سه کیونگ:(به کی گفتی کلفت؟)
-(آقا؟)
سه کیونگ و کیو سرشونو به سمت پیشخدمت چرخوندن....
سه کیونگ داد زد:(کدوم گوری بودی تا حالا؟)
کیو:(حق نداری به بزرگ تر از خودت توهین کنی)
سه کیونگ:(به توچه؟)
کیو:(تو یه خدمتکار بی ادبی....یادم باشه به رییس پارک بگم حتما اخراجت کنه)
سه کیونگ:(هه!!...چه چیزا)
پیشخدمت نزدیک اونا اومد و گفت:(آقا مگه نگفتم نیاین اینجا ؟)
کیو:(خب هنوز که بانو سه کیونگ نفهمیده)
سه کیونگ:(چی؟)
کیو:( من با تو حرف نزدم)
سه کیونگ:(بروووو بیرون)
پیشخدمت:(اقا ایشون دوشیزه سه کیونگ هستن)
کیو خندید زد:(جون من؟....اگه این سه کیونگه پس من رییس جمهورم)
سه کیونگ بلند داد زد:(بببببببببببببببببببببرررررررررررررروووووووووو بیروووووووووووووووون ن ن ن )
با جیغی که کشید همه جمع شدن....
هانا:(چی شده سه کیونگ؟)
سویون:(اینا دیگه کین؟)
هیومی:(اوخ اوخ غلط نکنم بی اجازه اومدن)
سه کیونگ:(مادر بزرگ.....اینا رو بیرون کن)
پیشخدمت وو:(مگه بهتون نگفته بودم....اینجا نیاین؟)
کیو:(یه لحظه.....ببینم این واقعا دوشیزه سه کیونگه؟)
سویون:(با اجازه شما)
جونگ دست کیو و هیونگو کشید گفت:(بهتره ما پایین منتظر باشیم)
.
.
هانی و سورا هنوز تو آشپزخونه بودن...
هانی:(نیومده خرابکاری کردن)
سورا:(یعنی سه کیونگ واس چی اینجوری جیغ کشید؟)
هانی:(وایسا اینا بشینن میریم بالا میپرسیم)
هانی و سورا داشتن یواشکی میرفتن بالا که هانا اونا رو دید...
هانا:(اِ؟ اینجا چیکار میکنین؟)
سورا:(خب....ما....)
هانا:(هانی...خوب شد دیدمت....میخواستم صدات کنم....دنبالم بیا)
و بدون حرفی مچ دس هانیو گرفت و اونو کشوند سمت هال....وقتی با هم وارد شدن....هیونگ تا اونا رو دید تمام قهوه ای که تو دهنش ریخته شده بودو تف کرد رو لباس جونگ مین...
جونگمین:(هــــــی!!!)
هانا:(خوبی پسرم؟)
جونگ:(دستم....انگار میسوزه)
هانا:(پیشخدمت می؟....دس آقای پارکو....)
جونگ:(لازم نیس... خودش خوب شد)
هانا:(باشه....هانی دخترم....بیا بشین)
هانی هم آروم رو مبل نشست.
هانا:(خب....هیونگ جون....این نوه ی من هانی هستش....نوه ی دختریمه....همونی که میخواستی ببینیش)
هیونگ با نگرانی سرشو تکون داد:(بله بله....خوشبختم)
هانی خودشو زد به اون راهو گفت:(به چه دلیلی میخواستین منو ببینین؟)
هیونگ صاف نشست و گفت:(پدرم....اصرار دارن که باهاتون اشناشم)
هانی:( خب؟)
هیونگ:(خب...اگه شد....با هم....)
هانا خندید و گفت:(اگه میخواین میتونین برین یه جای خلوت)
بقیه دخترا هم رفتن به اتاق فرمان....جایی که میتونستن دوربینارو کنترل کنن....
سو یون:(یعنی واس چی میخواد هانیو ببینه؟)
سورا محکم زد تو سر سویون و گفت:(گاگول....اومده خواسگاریش)
سه کیونگ:(ها؟ مطمئنی؟)
هیومی:(واقعا؟)
سورا:(آشپز چانگ....اینجوری میگف)
.
.
.
هیونگ و هانی با اصرار هانا رفتن یه قسمت دیگه تا باهم حرف بزنن...
هانی بدون اینکه به هیونگ نگاه کنه گفت:( میشه یه سوالی بپرسم؟)
هیونگ:(هیم؟)
هانی:(چه چایی نخورده پسر خاله میشی؟)
هیونگ:(ببخشید بانوی من....بفرمایید لطفا)
هانی موهاشو گذاشت پشت گوششو گفت:(چرا وقتی منو دیدی اونجوری کردی؟ آیا دلیل خاصی داره؟)
هیونگ:( برات مهمه؟)
هانی:(آره)
هیونگ:(باشه....چون تو یه خورده شبیه یه دختری)
هانی:(عشقت؟ یا دوس دخترت؟)
هیونگ نیشخندی زدو گفت:(نه بابا فقط یه ساعت دیدمش....ولی انگار یه چیزی تو نگاش بود)
هانی:(چی؟)
هیونگ:(نمیدونم....ولی جذبم کرد....خیلی جذبم کرد)
هانی:(پسره ی بیشعور....برو با همون اهن ربا ازدواج کن)
هیونگ:(نه نه منظوری نداشتم....تو یه خورده شبیشی)
هانی:(خب....بوسیدیش؟)
هیونگ:(چی؟....نه...چی فک کردی؟)
هانی با کنجکاوی پرسید :(یعنی میگی بهش دستم نزدی؟)
هیونگ:(نه..... از دور دیدمش فقط)
هانی که جوش اورده بود داد زد:(عوضی....چرا دروغ میگی؟)
هیونگ:(سردر نمیارم....دروغ؟....چرا فک میکنی دروغ میگم؟)
هانی:(چون من همونم)
هیونگ:(اینکه دلیل نمیشـ.......چی؟ تو؟)
هانی:(بعله من)
هیونگ اب دهنشو قورت داد و گفت:(دروغ میگی)
هانی:(مگه من باتو شوخی دارم؟)
هیونگ:(اما چطوریـــ..............)
خواس حرف بزنه که پیشخدمت مهلت نداد و دویید سمتشون.
هانی:(اتفاقی افتاده؟)
پیشخدمت:(بله.....بانو هیومی دوباره حالشون بد شده)
هانی با ترس گفت:(چی؟ هیومی چش شده؟)
و قبل از اینکه منتظر جواب بمونه به همراه پیشخدمت رفت.....هیونگم همراش راه افتاد....هانی به دنبال پیشخدمت رفت تو اتاق هیومی و دید رو تخت دراز کشیده و دکتر سوک....به همراه بقیه بالا سرشن..
هانی:(خوبی هیومی؟)
هیومی یه لبخند زدو گفت:(آره بابا....اینا شلوغش کردن)
جونگمین:(هی....این....)
کیو بهش اشاره کرد و گفت:(هیـــــــــــــس)
هانا:(چیزی گفتی؟)
جونگمین:(ببخشید دخالت میکنما....ولی بهتر نیس ببریمشون بیمارستان؟)
هیومی از اینکه یه پسر غریبه اونو رو در اون حال دید اخماش تو هم رفت و گفت:(شما کی باشین؟)
جونگ تعظیمی کرد و گفت:(ببخشید که خودمو معرفی نکردم.....من پارک جونگ مین هستم)
هیومی:(خوشبختم.....و؟)
کیو:(منم....)
جونگ مین:( کیو جونگه....اونم که اونجاس هیونگ جونه)
هیومی:(خودشون زبون نداشتن؟)
سورا:(چرا....ولی فک کنم این آقا خوردتشون....کله پاچه زیاد دوس داری؟)
کیو:(هی مگه ما گوسفندیم؟)
هانا:(میبینم که خوب با هم جور شدین)
سه کیونگ:(کی؟ ما؟)
هانا:(در هر صورت ما داریم فامیل میشیم)
دخترا:(فامیل؟)
هانا:(اره.....اگه خدا بخواد....و هانی هم راضی باشه .....هانی و هیونگ با هم....)
هانی:(نه!!!)
هانا:(چی؟)
هانی:(نه!!!....من نمیتونم...چون امادگیشو ندارم....و خیلی بچم برای ازدواج)
هیونگ:(مگه چن سالتونه؟)
هانی:(بیست و چهار سال)
جونگ:(ماشالله!!!....به قد و قامتون نمیاد)
کیو:(اِهم....)
هانا:(پس اگه اینجوره....)
هانی:(بله مادر بزرگ....اما....)
هانا:(اما چی؟)
هانی:(بدم نمیاد که بیشتر با این اقای هیونگ جون اشنا شم)
.
.
کیو:(ای بابا....چرا اینقد یواش میرونی؟)
راننده:(ببخشید اقا....متاسفم الان تند تر میرونم)
جونگ زد به بازوی هیونگ و گفت:(چته داداش؟ منگ میزنی؟)
هیونگ که دستش زیر چونش بودو به نقطه ای کف ماشین خیره شده بود گفت:(غلط نکنم یه خوابای برامون دیدن)
کیو:(چه خوابایی؟)
هیونگ به خودش اومده و گفت:(وگر نه چطوری اونقد زود راضی شد با من اشنا شه؟)
جونگ پوست ابنباتشو از روش کند و ابنباتو انداخت دهنش:(این کجاش عجیبه؟....تو خیلی خوشگلی....پولدارم که هستی....دیگه چی میخواد؟)
هیونگ:( اخه این ....این همون دختره بود)
آبتبات چوبی جونگ از دهنش افتاد پایین و با تعجب گفت:(ها؟....همونی که دنبالش میگشتی؟)
هیونگ:(هیییم.....میگی چی کار کنم؟)
جونگ خودشو پرت کرد رو پشتی صندلی و گفت:(نمدونم)
هیونگ:(کیو؟ تو یه چیزی بگو)
کیو که داش چرت میزد کلاشو داد بالا و گفت:(بهتره بزاری همونطور که خودش میخواد پیش بره)
هیونگ:(آره حق با توئه)
جونگ مین:(برو بچ رسیدیم)
کیو از شیشه ی ماشین به بیرون سرک کشید و گفت:(اینجا واس چی اومدیم؟)
جونگ:(راس میگی....بینم اق راننده؟ واس چی مارو اوردی اینجا؟)
راننده:(رییس هئو دستور دادن)
جونگ:(کی؟)
هیونگ:(منظورش یونگه؟)
کیو در حالی که پیاده میشد گفت:(په نه په منظورش هیونه....غیر مستقیم گفت سورپرایز شیم)
هیونگ:(بیشعور)
اینو گفت و سه تایی پیاده شدن....داشتن میرفتن طرف ویلا که راننده داد زد.
راننده:(آقا؟)
کیو:(چیه؟)
راننده:(کِی بیام دنبالتون؟)
کیو:(تو برو من زنگ میزنم بت)
راننده:(چشم)
کیو:(حالا میتونی بری)
راننده گازشو گرفت و رفت کیو و جونگمین و هیونگ هم رفتن زنگ زدن.
زینگ...... زینگ....... زینگ
یونگ سنگ دویید ایفنو برداشت.:(کیه؟)
جونگ:(لوناردو داوینچیه)
یونگ:(بیاین تو)
هیونگ:(رمز جدیده؟)
جونگ:( اخه چولمنگ....لوناردو داوینچی هم شد رمز؟)
هیونگ:(چمدونم خب)
کیو که پشتشون منتظر بود محکم به سینه ی هردوشون زد و از میونشون رد شد.
جونگ:(وحشی)
هیونگ:(وحشی)
جونگ:(منم که همینو گفتم)
هیونگ:(منم تایید کردم)
جونگ:(تو باید یه چیز خلا قانه بگی)
یونگ اومد دم درو گفت:(اِهم....نمیخواین بیاین تو؟)
هیونگ:(اومدیم بابا!!!)
.
.
.
سورا:(هی هانی؟ چرا قبول کردی؟)
هانی:(چطور میتونم اینقد راحت ازش بگذرم؟....اون باید واسه تموم کاراش قصاص بشه)
هیومی:(کدوم کاراش؟)
هانی:(اخرین....باری که رفته بودیم کلوپ رقص....)
سویون:(خب)
هانی:(اونجا اون ....)
سورا:(میخواس بش تجاوز کنه)
سه کیونگ:(ها؟)
هانی:(اما من فرار کردم)
هیومی:(خب....یه شب بوده دیگه....اونم به خیر گذشته....شاید مست بوده)
هانی:(بوده یا نبوده....دوماهه خوابو از چشام گرفته)
سویون:(چرا؟)
هانی:(لحظه ی اخر گفت یه روزی دوباره پیدام میکنه....اون موقس که.....)
سه کیونگ:(پس چرا همون موقع کاری نکرد؟)
هانی:(نمیدونم....انگار نمیتونست....چن بار فرصت کافی داشت تا.....ولی نه !! خودشو میکشید عقب....)
‡‡هانی رو زمین افتاده بود و به عقب میغلطید.....هیونگ هم با یه نگاه وحشتناک نزدیکش میشد....
هانی که با گریه گفت:(تورو خدا....ولم کن....چیکارم داری؟....چرا من؟)
هیونگ:(خب اگه خوشگل باشی همینه)
هانی:(بسه دیگه نیا نزدیک)
هیونگ نزدیک تر اومددیگه کامل روی هانی بود ولی یهو از جاش پاشد و خودشو از هانی جدا کرد....با دستش به پیشونیش زد....:(چرا؟ چرا نمیتونم؟....مگه این چه فرقی با بقیه داره اخه؟)
هانی خواس از جاش پاشه که هیونگ دوباره برگشت طرفش.....دوباره نزدیک شد...سر هانی رو تو دستاش گرفت و تو چشاش نگاه کرد:(این چشما....این چشما نمیذاره....)
گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود:(تورو خدا بزار برم)
هیونگ سر هانی رو ول کرد و رفت سمت لبه ی پشت بام و دستشو جلو دهنش گرفت و اشک ریخت...
هانی:(چرا اینجوری میکنی؟)
هیونگ:(چشات....چشات باهام حرف میزنه....میگه نه)
هانی:(چشام؟)
هیونگ:(اره....چشات یه برق خاصی داره....این برق....این برق فقط....فقط...)
هانی از جاش پاشد و گفت:(برام مهم نیس)
اینو گفت و فرار کرد. ‡‡
سورا:( اخه چرا باید خودشو بکشه عقب؟)
![]() نظرات شما عزیزان: مهناجوووووووون
![]() ساعت14:47---26 ارديبهشت 1391
به به! میبینم که داداش کیو ضایع شد! هه هه هه! حقش بود! افرین افرین! خوبه! کف کردم!...راستی مژی ممد فهمید دارم داستان مینویسم! ازم اتو گرفته هر چی میشه میگه به همه میگم به همه میگم! چیکار کنم؟
پاسخ:هیچی دیگه! رسما بد بخت گردیدی! اون ممدی که من میشناسم تا تورو دق نده ول نمیکنه! اون داداشه؟ از دشمن بد تره! hani
![]() ![]() ساعت20:27---25 ارديبهشت 1391
تو یک امیبه بوگندوی عفریته ای!!!!!!!!چرا حالیت نیس جرا انقدر دیر دیر می زاری من نمیدونم!!!!!!! اخه جواد تو چته ها (!!!!!!!! الان مژگان داره حرص می خوره پاسخ:بهت میگم نگو جواد الاغ!....میام میزنمتا!... hani
![]() ![]() ساعت17:12---24 ارديبهشت 1391
سورا جوون اخه چه حرفیه که میزنی مثلا اون گودزیلا از کجا میخواد بفهمه ها!!!
فقط 2 ریال...فقط 2 ریال...!!اگه اشرفی بفهمه...هممونو بیب(!)... منو که بیب کرده خانم!...رفته زیر ابمو پیش خواهرم زده ناکس! hani
![]() ساعت20:21---22 ارديبهشت 1391
واقعا داستانت خیلی باحاله!!!!!!!!
بالاخره هر چی نباشه دوست خودمی دیگه...!! (این فقط تکه کلام سوراست تو همه نظراش همینو میزاره
داستانتو دوست دارم...دوست دارم...!
بالاخره هرچی نباشه دوست خودمی دیگه...!! پاسخ:چشم چشم چشم! کشتی منو.... موضوعات پيوندها
|
|||||||||||||||||||||||||||||
![]() |